هلیا!
من دیگر در زیرِ باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی.
و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز اصل زندگی است...
گریز از هرآنجه که اجبار را توجیه میکند... بیا بگریزیم!!
و امروز فهمیدم چرا بهترین کتابت "بار دیگر شهری که دوست داشتم" بود... نوشتی اما من نتوانستم آنرا بخوانم
بارها آنرا شروع کرده بودم و هربار تنم لرزیده بود و آنرا زمین گذاشته بودم...
ولی امروز دانستم کتاب محبوب تو، چرا محبوب بوده است هلیا!
هلیا!
به یاد داشته باش که ما از هرآنجه حصار آفرین بوده است گریخته اییم... گریخته بودیم!!
تو میلرزی!
من دوست دارم که تو در خواب هم با من باشی و ما از مجرمین روزگار نیستیم.
ما را به قصاص گناهی که نکرده ایم نمیسوزند...
گریه برای چیست هلیا؟
مسیر را تو انتخاب کردی...
بخواب هلیا! دیر است.
دیگر هیچ کس نیمه شب بیدارت نخواهد کرد و آهسته نخواهد گفت: "بیداری هلیا؟ بلند شو برویم گنجشک بگیریم"
دیگر کسی انتظار نخواهد داشت که صبحها که نسیم سحر گونه هایت را برای نماز نوازش میکند گمان کنی که شخصی 7 ساعت انتظار کشیده تا تو چشم باز کنی و او را جستجو کنی
دیگر کسی مانند "گذشته" گمان نخواهد کرد که صبحها که بیدار میشود کسی آنطرف دنیا منتظرش هست تا پیامی از او بگیرد و قبل از برخاستن از جایش دنبال گوشی موبایلش بگردد تا قبل از سلام به خدایش به او سلام کند نکند منتظر بماند و این انتظار او را بیازارد
بخواب هلیا! باور خواهم کرد که "گذشته" گذشته است و شرایط تغییر میکند
هلیا!
به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس میدارد، یک مرد هرچه را که میتواند به قربانگاه عشق میآورد، آنچه فدا کردنی است فدا میکند، آنچه شکستنی است میشکند و آنچه را تحمل سوز است تحمل میکند...
اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمیرود...
و من از همه چیز گذشتم حتی کسی که به او عشق میورزیدم! و تو درخواست گذشتنت را "حساسیت بیخود" مینامی
نه هلیا!
این تقدیر نبود... این یک انجماد اختیاری بود...
این تلخترین پوزخند اطاعت بود
حاشیه متن در "گذشته": و زندگیِ ما تلخترین پوزخند بود به "خدا و روزگار" مطیع نبودیم و با هم زندگی کردیم
و امروز "گذشته" را فراموش کن!! همه چیز تغییر کرده و روزگار سخت شده است!!!
اینک انتظار، فرسایش زندگی است. باران فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگویی
زمین ها گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید...
پ.ن.: اینچنین زندگی ام فرسود به انتظار کوچکترین پیامی... هفته قبل در جواب اعتراضم به انتظار گفتی شنبه صبح تمام میشود... و شنبه صبح آغازی بود برای وعده ای دیگه به این شنبه... و امروز باز شنبه است!
تو همانگاه بود که میتوانستی روز را در من برویانی.
در تو نگریستم و صدای فریاد سگ ها شب را در اعماق من بیدار کرد.
هلیا! هلیا! در آن لحظه های عذاب آفرین کجا بودی؟
صبح
حرکت به سوی بیمارستان
یعنی میشه یکبار ببینمت یا میخوای طوری این بازی رو ادامه بدی که واقعا زنده نرسم؟
در تمام وقتهای نداشته تا قبل از این دلم خوش بود که کنار تمام تماسهای بی پاسخ دیگران، من میتوانم صدایش را بشنوم
خسته شدم از بس این چند روز شنیدم که مشترک مورد نظر پاسخگوی شما هم دیگر نیست!!