سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :65
بازدید دیروز :14
کل بازدید :11393
تعداد کل یاداشته ها : 106
103/9/14
11:52 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
یک دلتنگ[0]

خبر مایه

هلیا!
افسون چشمهای تو جادوئیست که هر شیری را اسیر خود خواهد کرد

هرچه کردم پاسخت را ندهم نتوانستم! 


90/2/3::: 8:24 ع
نظر()
  
  

هلیا!
امروز 10 روز گذشته است که آن ماه در محاق است و من از زیارتش محروم
رزق هر روز روحم بود زیارت آن جمال بی مثال
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود... جان نیز میدهم هلیا! 


  
  

هلیا!
بگذار آن پطروسِ از خود گذشته ی داستانها من باشم! بگذار تو از من خسته شوی و دل از من ببری تا بتوانی بنای زندگیت را بگذاری...
بگذار همه انگشتهای اتهام به سوی من باشد و تو فریاد بزنی خسته شدم و میخواهم "مهم" باشم...
بگذار با تمام خرد شدنها ببینم که میتوانی تنها با روزی یک ساعت آنهم بدون محرمیت به زندگی ادامه دهی و لبخند پیروزی بزنی که توانستم... 


  
  

هلیا!
جالب است که ماجرای ما قبلا تکرار شده بود اما در موضعی متفاوت
دیگری به نبودنها و کمرنگ شدنهای من اعتراض میکرد و روز به روز من دورتر میشدم. به هر اعتراض او یک قدم به عقب برمیداشتم... نه که دوستش نداشته باشم، داشتم اما شخص مهمتری از من خواسته بود که از او فاصله بگیرم و او این فاصله را با گوشت و پوست خود درک کرده بود. با محبت آغاز کرده بود تا مرا نگه دارد اما وقتی عقب رفتن مرا دیده بود، سعی کرده بود با اعتراض به گونه ای نیاز خود را بازگو کند!
اما دلم پیش تو بود و حرف تو حجت اول و آخر من!
تعهدی نبود... قراری نبود... سفر دونفره ای نبود... هم آغوشی با عشقی نبود...

اما مگر یک انسان چقدر قابلیت ارتجاع دارد؟ یک جایی این موجود از حالت پلاستیک خارج میشود و دیگر شکل نمیگیرد. آنجاست که همه چیز تمام میشود... شخص معترض هرقدر هم محبت داشته باشد دیگر نمیتواند اعتراض کند.
نبود اعتراض هم - حتی - جای خالیش در زندگی تو احساس خواهد شد!
بازی روزگار تلخ است هلیا! 


  
  

هلیا!
شنبه ی بعد هم آمد و وعده به ایران داده شد!
هلیا انتظار وقتی کورسوی امیدی آنرا رنگ و بو ندهد، باعث فرسایش است و این است فراموشی آخرالزمان حتی برای انتظار موعود! 


  
  

هلیا!
همیشه انتظار سخت است
و تویی که عشق را تجربه کردی بهتر از هرکسی از آن با خبری
مادری که از دیرکردن فرزندِ بازیگوشش عصبانیست هم انتظار آمدنش را میکشد و این انتظار هرلحظه او را پیر میکند.

صبح شنبه است و سلامی دادیم و گفتی که دلتنگیت کم شد... باید میرفتی و وعده برگشت 2ساعته دادی!
زنگ زدی و زنگ زدم و میان صحبت قطع کردی
آیا دیگرانی که شرایط را عوض کرده اند، آنرا برای من تغییر داده اند که فرصت "خداحافظ" گفتن را هم نداشته باشی؟

باز گرد هلیا! من و تو فقط با هم میتوانیم بر این تقدیر غلبه کنیم همانطور که بارها امتحانش کردیم 


  
  

سه روز پیش، ما با ایمان به خویش میگفتیم که بازگشت هیچ چیز را خراب نمیکند.
و اکنون تنها تو میتوانی اثبات کنی که ما دوباره بنا خواهیم کرد.
به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو، نیاز من به تمامی ذرات زندگی است.
هلیا به من بازگرد! 


  
  

هلیا!
ورق میخورد و به صفحه 29 میرسد... یادگاری که در این صفحه موجود است... اینک میتوان آنرا دید؟
با دست در میان صفحه کتاب جابه جایش میکنم تا این رشته که هرچه دل داشتم به او آویختم از صفحات بیرون نزند...
باز هم دست من و گیسوی یار...

همین بهانه بس است برای 10 دقیقه گریه با صدای بلند... اما نه هلیا! آتش این غم با گریه اگر خاموش شدنی بود تا کنون خاموش شده بود.
صفحه را میخوانم:

صبرکن هلیا! فکر آنکه به دنبالمان هستند و یک روز عاقبت ما را خواهند یافت عذابم داد!
آیا - مرا با خبر کن هلیا - هرگز، هرگز به سوی ایشان باز نخواهی گشت؟
فردا زمستان خواهد شد. فردا آسمان ابری خواهد بود. فردا باران خواهد بارید. دیگر نه از آب نیم گرم دریا خبری خواهد بود و نه از آفتاب. 

اینک زمستان است هلیا! همیشه به فکرهای من خندیدی و نفهمیدی که از چه عذاب میکشم! اینک زمستان است هلیا! به سوی آنان بازگشتی؟ سختیها شروع شده است. باران میبارد. هلیا مرا با خبر کن.


  
  

هلیا!
گفتی آب که از سر گذشت چه یک وجب، چه صد وجب!
این یعنی تسلیم شدن به تقدیر...
یعنی چیزی که از ابتدا بین ما نبود...
ما شروع نکردیم که تسلیم تقدیر باشیم و نگاه کنیم که چگونه زندگیمان غرق میشود

شاید این قرار مال "گذشته" بود!
آسوده بخواب هلیا! دیگر کسی از تو نخواهد خواست که باز هم از نو شروع کنیم 


  
  

هلیا!
رفتی و دلم زخم شد...
نیستی و دیر میکنی و دلم شور میزند...
میدانی نمک با زخم چه میکند؟

انتظار فرسایش زندگیست هلیا! 


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >