هلیا!
در روزگارت جایی برای خود نمیبینم! در گفتارت حرفی از من نیست!
آیا باور کنم هنوز هم بر سر پیمانمان هستی؟
هلیا!
همه عالم اگر دست به دست هم دهند تا مرا غمگین سازند...
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
اما اگر همه ی عالم ابزار شادی باشند و من ساقی خویش را گم کرده باشم، هیچ شرابی تلخی این گم کردن را نمیکاهد!
هلیا چشمانت رمز گشای غمهای دلم بودند و لبانت، مردافکن ترین شراب روزگار
هلیا!
پزشکان به بیماران خود به فلسفه صفر و یکی نگاه میکنند! گمان میکنند کم خونی مضمن دارم که همواره با ضعف همراه است.
نگاهش میکنم و زیر لب نجوا میکنم: خونِ من کم نیست! هلیای خونم کم شده است.
و این روزها تو هستی و باز من تو را کم دارم!!
هلیا!
گم کردن دستانی که همیشه دلم را تسکین بود غم کوچکی نیست.
همیشه منتظر بودم سواری آید و این دستها را از من بازپس گیرد. امروز میسوزم از اینکه آن سوار نیامده، من دستانت را گم کرده ام!
آرام بگیر ای دل... 2 روز تا امتحان وقت باقیست... آرام بگیر ای دل!
هلیا!
هنوز این قلب در سینه آرام نگرفته هلیا.
بعد از 12 روز حتی خیال بوسه ای آرام بهانه ای است برای آشفتگی... بهانه ای برای برانگیختگی... بهانه ای برای امید به زندگی...
به سوی من بازگرد هلیا
هلیا!
عادت میتواند انتظار آفرین باشد اما عشق آفرین نیست
اینکه هر روز در این ساعت انتظار آمدنت را میکشم شاید شبیه عادت باشد اما بالارفتن شدت ضربان قلبم گواهی دیگری میدهد که جنسش عادت نیست.
عادت که باشد با سختی به فراموشی سپرده میشود و عشق که باشد با سختی جلا میپذیرد.
هلیا!
سجاده ات را دوباره پهن کن! چادر سفیدت را بردار و قامت ببند تا دزدانه نگاهت کنم و در لحظه ای پشت سجاده ات قرار گیرم و دور از چشم تمام مخالفان نوازشت کنم
آنگاه نسیم صبح گونه هایت را نوازش میداد و دستان من قامت سیمینت را... قامت ببند هلیای من!
بنگر همه انتظارت را میکشند!