هلیا!
یک قلب عمر مشخصی دارد برای تپیدن. در تعجبم از دلی که بارها میشکند و باز عاشقی میکند و باز دوباره...
اینک تو در انتظار منجی هستی تا نجاتت دهد از فکر و خیال و تب و شاید... عاشقی!
هلیا!
اسب چموش را میتوان رام کرد اما دل چموش را نگه داشتن سخت است.
قصد رفتن کرده ای به بهانه هایی ساده.
مانده ام روی صراط و این بدترین جایگاه قیامت است...
هلیا!
آتش عشق است که وجودت را اینگونه میسوزاند یا ترس از فراق؟
هلیا!
داراییهای دنیا همه و همه برای عاشق زیستن هستند.
باور نمیکنم عاشقی به بهانه ی چیزی از این دنیا قید معشوقش را بزند.
هلیا!
نمیتوان به راحتی پذیرفت که شیرینی یک سفر را به بهانه ای پیش پا افتاده تلخ کنی مگر اتفاقی در پس پرده باشد.
باید صبور بود و دید.
هلیا!
خواب شیرینی بود وقتی اسم محبوب را از زبان غریبه میشنوی!*
یکبار دیگر بیا تا در آن آستان عهد ببندیم. حاضری؟
---
* دانشجوی همکلاسی شمالی که خواب دیده بود در حرم امام رضا علیه السلام با شخصی به نام ...
هلیا!
زائر تو بودی یا من؟ کدام زیارت؟ کدام سلام؟
مگر عاشق را بدون معشوقش در این بارگاه راهی هست؟
هلیا!
بازگشتی و بعد از نبودنت عزم سفر بعد را کردی...
چگونه دلم را راضی کنم؟ عاشق دلتنگ به در و دیوار میزند برای ماندن!
هلیا!
سفر نیاز به مسافر ندارد چرا که این دل است که سفر میکند و خسته میشود.
بعد منزل نبود در سفر روحانی...
هلیا!
سفر کردی به شهری که گفته بودی بدون تو به آن سفر نخواهم کرد و این سفر، سفر مرگ بود برای ما