هلیا!
حال من خوب است... بسیار خوب... اما تو باور نکن!
هلیا!
چادر نمازت پر پرواز من بود به سوی ملکوت...
امروز خواستی دوباره به سوی من بازگردی؟؟
هلیا!
4سال از بیم رقیب، نگاه از تو دزدیدم که نکند کسی نگاه بدی به قامتت بیندازد...
و اینک... بخشیدم... شاید 12... نه... 2... باز هم غنیمت است... و تو چه راحت خوابیدی...
هلیا!
میدانی سوز عشق چیست؟
عاشقی که انتظار بازگشت محبوبش را میکشد... تنها یک خبر...
فردا عصر روز پنجشنبه 25 خرداد 1391 ساعت 5
هلیا!
گفتم برای عشق باید مردانه قدم برداشت. باید سوخت و ساخت...
لبخند زدی که دیگر چیزی برای سوزاندن ندارم... منتظرم تا بیاید و پایان این راه باشد.
هلیا!
یک قلب عمر مشخصی دارد برای تپیدن. در تعجبم از دلی که بارها میشکند و باز عاشقی میکند و باز دوباره...
اینک تو در انتظار منجی هستی تا نجاتت دهد از فکر و خیال و تب و شاید... عاشقی!
هلیا!
اسب چموش را میتوان رام کرد اما دل چموش را نگه داشتن سخت است.
قصد رفتن کرده ای به بهانه هایی ساده.
مانده ام روی صراط و این بدترین جایگاه قیامت است...
هلیا!
آتش عشق است که وجودت را اینگونه میسوزاند یا ترس از فراق؟
هلیا!
داراییهای دنیا همه و همه برای عاشق زیستن هستند.
باور نمیکنم عاشقی به بهانه ی چیزی از این دنیا قید معشوقش را بزند.
هلیا!
نمیتوان به راحتی پذیرفت که شیرینی یک سفر را به بهانه ای پیش پا افتاده تلخ کنی مگر اتفاقی در پس پرده باشد.
باید صبور بود و دید.