هلیا!
بگذار حقیقی درکت کنم در این مسیر مجازی که عشق حقیقی خود را اسیر ارتباطی مجازی نمیبیند.
هلیا!
بی نیازی قدرت آفرین نیست.
بی نیازی نشان محبت هم نیست.
عاشق باید هرچه او را از وابستگی به معشوقش جدا میکند اجتناب کند... حتی اگر نامش بی نیازی باشد!
هلیا!
روزها گذشتند تا به امروز رسید! اولین امتحان که سرنوشت 2 سال تلاشم به او بسته بود...
امروز با استاد صحبت کردم که قصد ادامه تحصیل ندارم.
خانواده، کار، زندگی، درس! این هم تمام شد...
هلیا!
قرارِ دل بیقرار، محبوبیست که تمام وجودت شده است! بی او همیشه بی قرار خواهی بود.
پ.ن.: قرارمان ساعت 9 بود و این انتظار چندین دقیقه ای استخوانهایم را خرد کرده است. یک نگاهم به این صفحه و یک نگاهم به گوشی موبایل شاید خبری از تو برسد.
تغییر؟؟ آری؟ خیر؟
هلیا هنوز خوب بخاطر دارم که برای رسیدن به ساعت قرارمان از چه چیزهایی میگذشتی! یادش به خیر صبحهایی که یک ساعت زودتر در ایستگاه راه آهن منتظر حضورت بودم و تو هر لحظه نگران بیقراری من... آیا همه چیز تغییر میکند هلیا؟ همه چیز؟
هلیا!
تمام نوشته هایم از تو و برای توست وقتی که خودت نیستی
همین روزها نوشته های هر روزه ات یا بعضا روزی دوبارت رنگ و اثری از من ندارد که هیچ... پاسخ حرفهایم را هم نمیدهی!
شاید از نظر تو همه چیز مانند قبل باشد اما از نظر من تغییرش آشکار است هلیا
هلیا!
وقتی کتاب را ورق میزنی و بخاطر فراموشی درسهایی که به تازگی مطالعه کرده بودی ناراحت میشوی آیا بخاطر میاوری فراموشی درسهای محبتمان را؟
هلیا!
مُهر از لب باز گرفتی و از سختیهای تهران گفتی... شهری که دوست میداشتی! نگاه کردم و در خانه ات از دلی گفتی که میان ایستگاهها جا مانده است
پرسیدم از آینده و از دوری ات
گفتی نزدیک نخواهم شد که ارتباط، آینده اش را مشخص کند!
مینشینم به وعده آینده ای کاملا مجزا از گذشته...