هلیا!
دیر زمانی بود که بدون خبر میگذشت... این عهد به این چهارسال آخر محدود نبود که عهدی قدیمی تر بود... حتی در حد یک اسمایلی لبخند یا...
از کلاس برگشتم... شاید صبح چشم باز نکنم...
و در آخر:
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند....
من نیست بودم و دیگران هست؟ یا خودت را نیست فرض کردی؟
اگر جمله ی اول است که خوشا به سعادتت