هلیا!
شب زنده داریهای این روزها ذره ذره آبم میکند...
دیروز ظهر که از کلاس برگشتی تیر خلاصت را در کمان گذاردی و بر پیکر نیمه جان این رابطه زدی...
این روزها آرامش من در کنار تو بودن نیست!
نمیدانم بگویم امیدوارم روزی درد شنیدن این سخن از زبان محبوبت را بشنوی یا هیچگاه با چنین دردی مواجه نشوی...
نیمه شب بود... صدای اذان... و من همچنان بیدار...
همه ی خاطرات را حذف کردم!
باشد اینبار دلم تاب خواهد آورد...
تو دزدیدی ایمان به داشتن صداقت را... تو دزدیدی اعتقاد من را به وجود محبت در موجودی دوپا به نام انسان را... تو دزدیدی امید مرا...