هلیا!
یک ماه از آن سفر گذشت! یک ماه بیشتر است که فرصت صحبت نداری... بگذار همچنان گمان کنم که فرصت صحبت نداری...
سه ساعتی که با نفر اول در یک مجلس صحبت کردی و لبخند زدم و تو فرصت پاسخ نداشتی...
پنجشنبه صبحی که بودم و دو ساعت انتظار نفر اول را کشیدی و وقت تمام شد...
جمعه شبی که باز قرارمان تمدید شد و شنبه صبحی که تا 3 نیمه شب منتظر آمدنت بودم و ندیده وقت تمام شد...
و یکشنبه صبحی که با حضور نفر بعدی... فرصت به پایان رسید...
در این میان مانده بودم که دلت کجاست؟ ساعتهای دردناک را چه میکنی؟ نگران حال و روزت بودم و... خواستم بگویم هستم اما انگار بهتری...
دیدم همان شنبه صبحی که فرصتی تمام شده بود، وقتی برای کامنتها بود...
دریافتم که یکشنبه عصر کلاسی هر روزه ثبت نام کردی که...
اصرار کردم برای صحبت و با لحنی زیبا گفتی ساعت 9:30... 9:38: کار دارم... 9:45: نمیشه برو...
10:50 بود که لبخند زدم و تو زیباترین محبتها را نثارم کردی و مرا شرمسار نمودی... خنده ی من به حال تو نبود هلیا!!
و در آخر 8 دقیقه صبحت نکرده بودم که چشم بستی...
صبح شد و هر لحظه برای نخواستنهایت بهانه ای جدید...
دیگر خسته هستم...