هلیا!
دیری نیست که صدایم کردی با همان شیطنت خاصی که در صدایت نهفته بود و از صحبتهای دیروز مامان و بابا راجع به من گفتی:
- دیروز هی مامان به بابا میگفت م اینطوری، م اونطوری
و من تنها میشنیدم و لبخند میزدم. در آخر سئوال کردم واقعا همینطور که تعریف کردی مامان برای بابا تعریف میکرد؟
و تو هلیای من، با قیافه ای حق به جانب گفتی خب نه! یک خانم که جلوی شوهرش یک پسر غریبه رو به اسم کوچیک صدا نمیکنه!
و من لبخند زدم، لبخندی از سر رضایت...