هلیا!
جالب است که ماجرای ما قبلا تکرار شده بود اما در موضعی متفاوت
دیگری به نبودنها و کمرنگ شدنهای من اعتراض میکرد و روز به روز من دورتر میشدم. به هر اعتراض او یک قدم به عقب برمیداشتم... نه که دوستش نداشته باشم، داشتم اما شخص مهمتری از من خواسته بود که از او فاصله بگیرم و او این فاصله را با گوشت و پوست خود درک کرده بود. با محبت آغاز کرده بود تا مرا نگه دارد اما وقتی عقب رفتن مرا دیده بود، سعی کرده بود با اعتراض به گونه ای نیاز خود را بازگو کند!
اما دلم پیش تو بود و حرف تو حجت اول و آخر من!
تعهدی نبود... قراری نبود... سفر دونفره ای نبود... هم آغوشی با عشقی نبود...
اما مگر یک انسان چقدر قابلیت ارتجاع دارد؟ یک جایی این موجود از حالت پلاستیک خارج میشود و دیگر شکل نمیگیرد. آنجاست که همه چیز تمام میشود... شخص معترض هرقدر هم محبت داشته باشد دیگر نمیتواند اعتراض کند.
نبود اعتراض هم - حتی - جای خالیش در زندگی تو احساس خواهد شد!
بازی روزگار تلخ است هلیا!