هلیا!
ورق میخورد و به صفحه 29 میرسد... یادگاری که در این صفحه موجود است... اینک میتوان آنرا دید؟
با دست در میان صفحه کتاب جابه جایش میکنم تا این رشته که هرچه دل داشتم به او آویختم از صفحات بیرون نزند...
باز هم دست من و گیسوی یار...
همین بهانه بس است برای 10 دقیقه گریه با صدای بلند... اما نه هلیا! آتش این غم با گریه اگر خاموش شدنی بود تا کنون خاموش شده بود.
صفحه را میخوانم:
صبرکن هلیا! فکر آنکه به دنبالمان هستند و یک روز عاقبت ما را خواهند یافت عذابم داد!
آیا - مرا با خبر کن هلیا - هرگز، هرگز به سوی ایشان باز نخواهی گشت؟
فردا زمستان خواهد شد. فردا آسمان ابری خواهد بود. فردا باران خواهد بارید. دیگر نه از آب نیم گرم دریا خبری خواهد بود و نه از آفتاب.
اینک زمستان است هلیا! همیشه به فکرهای من خندیدی و نفهمیدی که از چه عذاب میکشم! اینک زمستان است هلیا! به سوی آنان بازگشتی؟ سختیها شروع شده است. باران میبارد. هلیا مرا با خبر کن.