بعد از مدتی همدیگر رو دیدیم!
روی تختم دراز کشیده بودم و باهاش صحبت میکردم... بهم گفت چقدر رو تختی خوشرنگی! عجیب بود حرفهاش
رو بالشی قشنگی داری...
توی عاشقی باید قبل از هر چیزی به دل معشوقت فکر کنی! فهمیدم سخته دیدن من در تختی که دیشب بدون اون خوابیده بودم!
مثل فنر از جا پریدم و جام رو عوض کردم.
گفت ببخشید دست خودم نبود! گفتم حق داری
بعد از مدتی همدیگر رو دیدیم!
با من در حال صحبت بود و همزمان برای دوستانش کامنت میذاشت!
گفتم چقدر توانائیت بالاست که میتونی همزمان همه کار بکنی...
برگشت و گفت چقدر بهانه میگیری و غر میزنی! ببین یادت باشه من تبریکهام رو میگم، تسلیتهام رو میگم حتی با اسم کوچیک حتی زمانی که وقت ندارم یک لحظه کنار تو باشم و تو پنج روز منتظر اومدنم باشی!
فاصله ی این دو اتفاق تنها یک هفته بود...