هلیا!
گفتم مرد خداحافظی همیشگی نیستم... میخواهی مرد بسازی؟ اشتباه شناختیم!
هلیا!
بعد از یکسال بر سر قرار آمدم تا جان بگیرد این پیکر نیمه جانمان... نگاه کردی و با دیگری قرار(داد) گذاشتی تا تیر خلاص زده باشی!
قرار ما به پایان رسید و شما هنوز بر سرقراردادت هستی... چهارشنبه 18بهمن 91
هلیا!
آنکه انسان میکشد، یک نفر را راحت میکند و خانواده ای را داغدار...
آنکه دل میسوزاند...
هلیا!
نمیتوان کسی را به زور عاشق نگاه داشت، فواره که بلند میشود آخر به زیر خواهد آمد...
و چقدر شنیدم مشترک مورد نظر پاسخگو نخواهد بود!
هلیا!
این روزها نه ساعاتمان اختلاف دارد و نه راههای ارتباطیمان مشکل است اما...
قرارداد جدیدت مبارک
*روزی شش ساعت... دوشنبه، بعد از مطب دکتر... من مشهد و تو در جلسه با میزانیان...
هلیا!
حرف زدن و نوشتن امروز، خاطرات تلخ فردا را خواهد ساخت... و من سکوت را ترجیح میدهم.
هلیا!
درد، دردِ جدایی نیست... درد، دردِ بی وفایی است...
تو که قصد رفتن داشتی، میرفتی... چرا خاطرات پشت سر را خراب کردی؟ چرا به عهد بینمان خیانت کردی؟ چرا... چرا مرا با هزار پرسش بی پاسخ تنها گذاشتی؟
4 سال برای تو ارزش یک خداحافظی ساده نداشت؟
نمیدانم بگویم بشنوی یا هرگز نشنوی... آنکه آنکس که آرامش توست به تو بگوید آرامشم در نبودن توست...
چه خیالهای بیهوده پشت این سنگدلی برای خودت پروراندی و چه توجیه هایی برای وجدانت کردی تا اینگونه آتش به دلم بزنی که در نبودنت هم مطمئن باشی تا سالها خواهد سوخت...
هلیا!
میدانی چه حسی دارد؟ کسی که در جاده های عاشقی کنارت نشسته باشد و با تو زمزمه کند: "گفتی خوش است بودن... گفتم کنار یاران... کنار یاران... کنار یاران..."، روزی در چشمانت نگاه کند و بگوید: "باور کن خوشیِ من در کنار تو بودن نیست..."
میدانی؟؟
هلیا!
دیر زمانی بود که بدون خبر میگذشت... این عهد به این چهارسال آخر محدود نبود که عهدی قدیمی تر بود... حتی در حد یک اسمایلی لبخند یا...
از کلاس برگشتم... شاید صبح چشم باز نکنم...
و در آخر:
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند....
من نیست بودم و دیگران هست؟ یا خودت را نیست فرض کردی؟
اگر جمله ی اول است که خوشا به سعادتت